loading...
♥عــشق یعنــی انتـــظار♥
♥عشق یعنی انتظار♥
خوش آمدید
با سلام خدمت کاربران عزیز اگر نتونستید آهنگی رو دانلود کنید در این قسمت(قسمت نظرات) به ما اطلاع بدین تا مشکل لینک آهنگ را برطرف کنیم فقط کافیه اسم آهنگ و بگید...
http://s5.picofile.com/file/8109734534/989366gjo75r8lb7.gif
كاربران محترم  درصورت دانلود نشدن آهنگ
ابتدا باید روی ( دانلود آهنگ ) کلیک
راست کنید و گزینه save link as را بزنید
http://s5.picofile.com/file/8109734534/989366gjo75r8lb7.gif
ازتبادل بنر و لینک رایگان هم معذوریم

http://s5.picofile.com/file/8109734534/989366gjo75r8lb7.gif
http://s5.picofile.com/file/8109735276/53.gifبا تشکر مدیر سایتhttp://s5.picofile.com/file/8109735276/53.gif

آخرین ارسال های انجمن
★تـــانـیـــا★ بازدید : 890 دوشنبه 03 تیر 1392 نظرات (3)

64b95a901e9d7e3185494fc9b0570f64-425


♥ جعفر رضایی♥ متولد 1356 لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران سال
1380 عاشق دختری بنام مریم شد و چون وضع مادی جعفر خوب نبود پدر مریم با
ازدواجشان مخالفت کرد....:|:(



★★Entezar★★ بازدید : 832 شنبه 14 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

داستان

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
عاشق خجالتی:

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود

که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم

که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .

★★Entezar★★ بازدید : 404 چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

داستان های کوتاه عاشقانه جدید 92

داستان عاشقانه

 

 

 

 داستان عاشقانه احساسی و رمانتیک جدید(داستان کوتاه عاشقانه)

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

 

★★Entezar★★ بازدید : 549 چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 نظرات (1)

.: داستان کوتاه عشق ده ساله :.


علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن.

هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن.

★★Entezar★★ بازدید : 592 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)


عاشق خجالتی:

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .

بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد.دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش.

ادامه ی مطلب

★★Entezar★★ بازدید : 448 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

سرگرمی,سایت سرگرمی,داستانی عاشقانه و پند آموز, داستانهای عاشقانه, داستان پند آموز

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

ادامه ی مطلب

★★Entezar★★ بازدید : 374 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (0)

عکس مذهبی نیمه شعبان ولادت امام زمان

شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟

پیر مغان : شب یک غذای شور بخور. آب نخور و بخواب.

شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.

شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم!

خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم.

کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم!

در ساحل رودخانه ای مشغول….

گفت اینا رو خواب دیدم!

پیر مغان فرمود:

تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛

تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!

★★Entezar★★ بازدید : 409 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (0)

عکس عاشقانه

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد

استوار بودم و تنومند!

من را انتخاب کرد

دستی به تنه‌ ام کشید تبرش را در آورد و زد ، زد ، محکم و محکم‌ تر….

…………..

برای خواندن بقیه داستان عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.

★★Entezar★★ بازدید : 402 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (0)

عکس عاشقانه

روزی خیانت به عشق گفت: دیدی؟ من بر تو پیروز شده ام

عشق پاسخی نداد.

خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد.

ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید.

خیانت با عصبانیت گفت: چرا جوابی نمی دهی؟

سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت: انقدر بار شکست برایت سنگین بوده است

که حتی توان پاسخ هم نداری؟

عشق به آرامی پاسخ داد: تو پیروز نشده ای.

خیانت گفت: مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای

من به خیانت وا داشته ام ؟

عشق گفت: آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده اند

چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند.

★★Entezar★★ بازدید : 455 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (0)

عکس گل فانتزی

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها . افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد……….

برای خواندن تمامی داستان کوتاه روی ادامه مطلب کلیک کنید.

★★Entezar★★ بازدید : 377 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (1)

عکس عاشقانه

مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود

که متوجه شد پسرش تکه سنگی

برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد .

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین

مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد

بدون اینکه متوجه آچاری که در

دستش بود شود

………..

برای خواندن بقیه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید.

★★Entezar★★ بازدید : 464 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (0)

عکس عاشقانه

از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود.  از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود. اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!…………..

برای خواندن بقیه ی داستان عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در موردسايت چيه؟
    از قالب سایت راضی هستین سرعت بالا امدنش چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1416
  • کل نظرات : 432
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 1192
  • آی پی امروز : 333
  • آی پی دیروز : 154
  • بازدید امروز : 558
  • باردید دیروز : 337
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,536
  • بازدید ماه : 1,536
  • بازدید سال : 77,596
  • بازدید کلی : 4,596,333
  • کدهای اختصاصی
    ♥لوگو و تولبار سایت♥
    نصب تولبار سایت
    با نصب تولبار سایت عشق یعنی انتظار
     جدیدترین مطالب سایت را
     بالای مروگر خود به سادگی مشاهده کنید!
     نصب کنید

    http://up.enttezar.ir/up/enttezar/Pictures/564632121.gif

    سایت عشق یعنی انتظار

    درصورت مفید بودن مطالب،

    برای حمایت از عشق یعنی انتظار

    کد زیر را کپی کنید و

    در وبلاگ و یا سایت خود قرار دهید.