نشست روی زمین گفت فضه من مردم / دوید فضه بیچاره سوی بانویش
بدید بی بی پهلو شکسته خود را / گرفته در بغل خویش هر دو زانویش گلی که بود جهانی معطر از بویش/
شکست باد خزان شاخه ای ز پهلویش
شد از هجوم خزان زرد و زار و پژمرده / ز غم غریق شده چون هلال ابرویش
ز تند باد حوادث شکسته شد کمرش / ز ضرب سیلی دشمن کبود شد رویش
غلاف تیغ چنان قنفذ ستمگر زد / که شد سیاه چو شام فراق بازویش
نشست روی زمین گفت فضه من مردم / دوید فضه بیچاره سوی بانویش
بدید بی بی پهلو شکسته ی خودرا / گرفته در بغل خویش هر دو زانویش