در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های
فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی کودک پدر خود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید :
پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید
به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد
به لگد مال کردن ماشین….
و با این عمل گل ماشین را از بین برد
و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک
ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود :
( دوستت دارم پدر ! )
روز بعد مرد خودکشی کرد .
“عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند”
“یادمان باشد چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن”