روزها و ماه ها و سال ها چشم انتظار ماندم و همیشه
چشمانم به صفحه موبایلم خیره می ماند
برای دیدن تنها یک پیام به موقع از او
اما افسوس که اکثر اوقات انتظارم پایانی بس طولانی داشت.
اینگونه شد که از بلاتکلیفی و انتظار بی پایان
همچون یخ منجمد شده ام و سرد!
آری سرده سرد!
آنقدر سرد که خودم از وجود خودم لرزم می گیرد….
انگار مرده ام!
شاید واقعا مرده ام!
تنها جمله ای که به یاد دارم این است که
من هم برایشدرد بوده ام.
گمان می کردم طی این سال ها همدرد هستم
اما صد افسوس که خودِ درد بودم و غافل از عذاب دادن او!
اگر دردم ماندنم دیگر چه سودی دارد؟؟؟
سرد است سرده سرد.
باز لرزم گرفت از اینهمه سرمای وجودم.
سالهاست یخ زده ام از انتظار